گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 10 ماه سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

اولین عزاداری گل پسرا

روز اربعین خونه مامانه بودیم .  همه می دونستن بد جوری دلم هوای روضه کرده . صبح ساعت 10 بچه ها را شستم و عوض کردم و حاضر شدم و ارسلان را برداشتم با مامانه رفتیم روضه اردلان و ارشیا هم پیش بابایی و بابا سعید موندن . ساعت 11 هم برگشتیم تا وارد شدیم ارشیا دوید توی بغلم منتظر بود ببرمش بیرون. فکر کرد نوبتیه. ارسلان توی روضه که توی خونه برگذار شده بود اصلا از بغلم پایین نیامد . صدا هم از این بچه در نیامد تا موقع سلام آخر که همه با چادر مشکی یه هو بلند شدن و بچم ترسید ولی چند ثانیه بعد ساکت شد . ظهر هم همه را بردیم مسجد اول مامانه با ارسلان رفت چون از همه بهتر راه میاد و مامانه نمی تونه بغل کنه . بعد من با ارشیا و بعدش اردلان...
24 آذر 1393

با من قهر نکن

اردلان گلم ناز پسرم اینقدر قهر نکن دیگه ... چند شبه این وروجک شیطونی می کنه . نصف شب که گریه می کنه باید از آسمون براش شیر بیاد حتی یکمی هم صبر نداره که شیر درست کنم . حتی شیشه و شیر خشک را هم میارم توی اتاق دم دست خودم اما... قهر می کنه شیشه را نمی گیره و فقط جیغ می کشه گریه می کنه منم می برمش توی نشیمن و باید راه برم و سر شونه بذارمش. اگه بشینم یا حتی در حال راه رفتن از سرشونه توی بغل بگیرم از خواب بیدار می شه و جیغ می کشه و گریه...  حالا منم دارم چورت می زنم اگر هم از راه منطقی یا جبر بخوام استفاده کنم که بدتر میشه و فقط چورت می زنم و راه می رم گاهی از نیم ساعت هم بیشتر میشه گاهی هم کمی سرگیجه دارم از فرط خستگی می ترسم بندازمش باب...
24 آذر 1393

چه صبح زیبایی

چه صبح زیبایی هست وقتی با بوسه بیدار بشی (منحرف نباشین ارشیا بوسید ) اول بگم پسر گلم ارشیای مامان یکمی زیادی مستقل هست خودش می خوابه شیشه اش را خودش می گیره میره توی اتاق خودش می خوره و زیاد بغل نمی مونه و تقاضا هم نداره زیاد هم اهل بوس کردن و بوس شدن نیست و خودش را لوس نمی کنه از همین الآن پسرم مرده. دیشب بچه ها را تا 10:30 خوابوندم اما هی بیدار شدن و نق زدن که ساعت 12:30 بود فکر می کنم که همه خوابیدن و تا صبح که بهشون شیر دادم و صدای اذان را هم شنیدم و از خستگی نتونستم نماز بخونم و صبح بابا سعید خواب موند و یه ساعتی دیر بیدار شد . ساعت 7:30 بود که برای اردلان که پیشمون خوابیده بود و نق می زد شیر درست کردم نخورد و شیر شبش را هم انداخت...
19 آذر 1393

نوستالژی ما

یادتون هست قدیما وقتی ما بچه بودیم هر جشنی که توی مدرسه و کلاسهای تابستونی بود و بچه ها برگزار می کردند 2تا برنامه ثابت داشت ؟ بله اولیش که خیلی استقبال می شد اخبار بود که به صورت طنز بود و خیلی خنده دار ... دومیش که از اولیش جالب تر بود و کشته می داد ... مسابقه ماست خوری اونم با دستایی که پشت سرمون می گرفتیم ...
12 آذر 1393

پسر مهندسم

اما ارسلان گلم از من به تو نصیحت مهندس نشو . پدر و مادرت را ببین. بین هم دوره ای های خودشون جز افراد موفق بودن اما کلا مهندسی درآمد نداره . دکتر بشی بهتره. مخصوصا مهندس کامپیوتر چون ربط مستقیم با تیغت داره که تیغ مامانت کنده. برو دکتر شو عافقبتش بهتره. ...
10 آذر 1393

عکاسی

وقتی که روزا تکراری می شه باید یه کاری کرد حتی اگه خسته باشم... البته بچه ها همکاری نکردن و خوابشون میامد حتی حوصله خنده هم نداشتن اما خوب براشون جالب بود. اردلان . ارسلان . ارشیا (به ترتیب راست به چپ) ارسلان . ارشیا . اردلان (به ترتیب راست به چپ) ارسلان . ارشیا .  اردلان هم که نگاه نکرده  (به ترتیب راست به چپ) اردلان طلا اردلان بلا خیلی شیطون شده بود و عاشق موهای عروسک سرخپوسته . بعد از کندن موهای من که با موفقیت به پایان رسید پروژه بعد کچل کردن این عروسکه حتما. عزیزای دل من هستید عاشقتونم. وقتی کسی می گه یکم بخوابن یه نفسی بکشی لبخندی می زنم و توی دلم می گم نفسم هستن...
8 آذر 1393

یک شب پر ماجرا

5شنبه شب : ساعت 9 تا 10 هر جور بود بچه ها را خوابوندم . به این صورت که تکی بردمشون توی آشپزخونه که از همه جا تاریک تره اونقدر تکون دادم و لالایی خوندم که خوابیدن. اما اردلان همون اول ساعتای 9 که شیر می خوردن روی پا و با شیر خوردن خوابید. همه که خوابیدن اردلان بیدار شد و منم هر کار کردم نخوابید. ادای خواب درآوردم خودم خوابم برد و بد خواب شدم و اردلان نخوابید تا ساعت 12 . همه که خوابیدن من بی خواب شدم در صورتی که شب گذشتش همه 2 خوابیده بودم تا 7 صبح که بی خواب شده بودم روز هم نخوابیده بودم. ساعت 2 یا 2.5 بود که ارشیا بیدار شد و مثل شب گذشته همش گریه می کرد شیر هم نمی خورد توی بغل هم نمی موند . منم بردمش توی نشیمن و چرا غ را روشن کردم ...
8 آذر 1393

هنوز وقتش نشده ...

قند عسلا هنوز وقتش نیست ... هنوز خیلی کوچیکین... هنوز درست حرف نمی زنین... هنوز زوده... خودتون می دونین چی زوده . از پوشک گرفتن. خیلی وقته که از پوشک خوشتون نمیاد و تا فرصت کنین درش میارین میندازین کنار . اما اوایل آذر بود که من توی اتاق بودم و در را بسته بودم و شما توی نشیمن بازی می کردین . با صدای زنگ بابا بلند شدم در را باز کنم که دیدم ارسلان برای اولین بار شلوارش را درآورده و پوشکش را هم باز کرده  که سریع پوشوندمت . گفتم خدا را شکر جایی را کثیف نکرده که یه ساعت بعد کشف شد یه گوشه که همیشه می شینی خیسه اونم به این صورت که با شلوار رفته بودی نشسته بودی شلوارت خیس شده بود منم کاراگاه بازی درآوردم کشف کردم . ام...
8 آذر 1393

بچه ها به خود کفایی رسیدن

از همه دوستان پر مهر و محبت ممنون . نتیجه راهنمایی های دوستان ثمر داد و این روزها بچه ها غذا سفره می خورن و من هم در کنارشون یه نهار و صبحانه درستی می خورم . راستش ماجرا از اونجا شروع شد که دو روز مجبور بودم کل غذا بچه ها را بریزم دور البته ارشیا یه چند قاشقی می خورد اما حتی یه وعده هم نبود . روز سوم یکمی سیب زمین و شلغم را رنده کردم و با برنج در آب غلم قلم پختم و خوب خوردن و روز بعد هم مهمون مامانه بودیم و آبگوشت داشتن اون را هم خوردن و شب سوپ که نخوردن اما فرداش که مامانه دمی کوجه درست کردن خوردن و شب هم مرغ و سیب زمینی سرخ شده که خوب خوردن . منم روز بعدش میان وعده صبح شلغم و سیب زمینی آب پز کردم و پوره ولی نخوردن که . منم زیر سفره پهن ...
4 آذر 1393